کسراکسرا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

کسرا**عشقــــی بی انتهــــــــــا

پله و حاملگی

گل پسرم توی اون دوران سخت انتظار و حاملگی وحشتناک از پله بالا رفتن واسم شده بود یه کابوس وحشتناک حالا جونم واست بگه که مامانی هر روز مجبور بود 36 تا پله (خونمون) و 48 تا پله ( محل کارم ) رو میرفتم و برمیگشتم یعنی 2 برابرش کن دکترت ( خانم دکتر شهره رستم صولت ) بهم اخطار داده بود که بالا و پایین نکنم وگرنه زایمان زودرس میاد سراغم ولی خوب ... مگه میشد سرکار نرفت ؟؟   خداروشکر که شما سر وقت خودت بدنیا اومدی و اجازه دادی مامانی مثل یه مرد تا آخر 8 ماهگی سرکار بره ...
20 اسفند 1392

ویار و حالت تهوع شدید

نازنینم پسر قشنگم ما چون یه خورده دیر تصمیم به ایجاد وبلاگ گرفتیم حالا کل مطالب تلنبار شدن رو سر هم و منم چون دوست ندارم چیزی از قلم بمونه بنابراین از هر دورانی یه خورده کوچولو واست مینویسم تا زودتر برسیم به دنیای با تو بودن و حوصله ی خاله ها رو سر نبریم جونم واست بگه که وقتی شما تو دل مامانی بودی هر روز که یواش یواش بزرگتر میشدی مامانی هم یواش یواش ویار و حالت تهوعش بیشتر میشد جوری که اصلا نمیتونستم غذا بخورم و حتی چند کیلو وزن کم کردم فقط خدا و بابا سعید و مامان جون و باباجون میدونن که من تو این مدت چی میکشیدم هر روز صبح زود باید با بابایی میرفتیم سرکار اما...تا میخواستم از رختخواب بیدار شم شما شیطونی میکردی و من باید میدود...
20 اسفند 1392

اولین عیدی مامانی و سیسمونی آقا کسرا

دنیای قشنگم،کسرا جان امسال اولین سال زندگی مشترک مامان و بابا بود واسه همین طبق رسم و رسوم مامان جون و باباجون زحمت کشیدن و واسه مامانی عیدی خریدن که اتفاقا عیدی مامانی متقارن شد با مراسم سیسمونی آوردن واسه شما کوچولوی ناز که 7 ماه بود تو دل مامانیت بودی آخه مامان جون میگفت که دوست داره تو 7 ماهگی سیسمونیتو بیاره و بچینن.خلاصه حسابی مامان جون و باباجون تو زحمت افتادن ما رو شرمنده کردن هم عیدی واسه من هم سیسمونی واسه شما زحمت کشیدن و آوردن(با مادربزرگ و بابابزرگ و مامان نهال جون) اومدن خونمون و کلی کادو خوشکل آوردن که عکساشو بعدا میزارم واست ...
20 اسفند 1392
1