کسراکسرا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

کسرا**عشقــــی بی انتهــــــــــا

بهانه زندگیم کسرا

کنار آشنایی تو آشیانه می کنم                 فضای آشیانه را پر از ترانه میکنم

کسی سوال میکند بخاطر چه زنده ای        و من برای زندگی تو را بهانه میکنم

امان از این گوشی های هوشمند

سلام به همه دوستان گلم به همه شما عزيزان که تو این تقریبا یک ماه و نیمی که آپ نشدم مدتی جویای احوالم بودین. و یه سلام و یه دنیا عذرخواهی به تو کسرای شیرینم. مادرجان باید ببخشی منو ولی هرچه سعی کردم نشد که نشد،یعنی بهتره بگم حریف توجیهات سنگین و پرمغز آقای پدر نشدیم و برخلاف میلمان راهی بازار و دنیای وسیع اسمارت فون ها شدیم و بالاخره دوتا از این ماسماسک های بسیار سرگرم کننده و البته گران قیمت را خریدیم و البته خریدن همانا و جدایی همانا... درست از همان روزی که این ماسماسک خوش طرح و زیبا در دستان من و آقای پدر جنابعالی جاخوش کرد حتی حرف زدنمان هم از طریق این واتساپ و وایبر لعنتی انجام میشه به حدی که آقای پدر وقتی ميخوان بگن صدای تلویزیو...
23 مرداد 1393

دومین بهار عشق

کسرای شیرینم   دو روز پیش یعنی 93.04.01 دومین سالگرد پیمانِ عاشقانه ی من و بابایی بود،و چه شیرین و دوست داشتنی بود یادآوری مجدد این روز فراموش نشدنی تکرارِ عاشقانه های نابِ ناب دلدادگی های سبزِ سبز و چه بهارِ عشقمان، بهاری تر شد با بودن تو کسرای قشنگم؛ شاکرم، بپاس این همه لطف بپاس داشتن دو مردِ خوب همزمان خدای من، ممنون از تو مردِ مهربانِ همیشه همراهم، آقای خوبِ خانه ام: سایه ات همیشگی و ابدی عشقمان روزافزون تهنیت برتو، مهربان همسرم، تهنیت برتو دوساله شدن این عشقِ مثال زدنی   سعیدجان ، بیش از پیش دوستت دارم ...
3 تير 1393

این روزهای خانه ی مادربزرگ

سلام دوستای عزیزم اول از همه چیز جا داره از همتون بابت این همه ابراز همدردی و دعاهای خوب و امیدبخشتون تشکر کنم خیلی خیلی همتون لطف داشتین که مدام احوال مادربزرگ و پدربزرگم رو جویا میشدین، اگه از احوالات این روزا بخواین باید بگم که : پدربزرگ یکشنبه هفته گذشته عمل شدن، و الان تو پاشون پین گذاشتن (متاسفانه بنا به تشخیص پزشک هنوز امکان گذاشتن پلاتین و گچ گرفتن وجود نداره بخاطر عمیق بودن زخم ها) و در حال حاضر هم یک روز در میان از طرف بیمارستان میان پانسمان و عوض میکنن و زخم ها شستشو داده میشن (حالا بگذزیم از درد و زجری که بابابزرگِ صبورم،حین تعویض پانسمان تحمل میکنن) تا بعد از گذشت 3 هفته اگه انشالا خوب بشن بشه گچ بگیرن مادربزرگ ه...
3 تير 1393

آنچه تلخ گذشت...

عصر 12 خرداد بود، روز میلاد حضرت ابوالفضل (ع) شما طبق معمول پیش مامان جون بودی و من هم سر کار ساعت 4/30 که از سرکار برگشتم خونه دیدم مامان جون همه ی وسایلتو جمع کرده خودش هم اماده منتظر نشسته بود تا من بیام که بره گفت لباساتو عوض نکن زنگ زدم آژانس بیاد میخوایم بریم همونجور که داشتم آب میخوردم پرسیدم قراره کجا بریم؟؟ من خسته هستم نمیشه 1 ساعت دیگه بریم؟ جوابی نشنیدم شک کردم رفتم نزدیکتر که دوباره از مامان جون بخوام که نریم دیدم چشماش شده عینه یه کاسه خون بمیرم واسه دلت مامان جووون از ساعت 3/30 که بهش خبر داده بودند تا همون لحظه که من اومده بودم فقط اشک ریخته بود و گریه کرده بود با نگرانی و ترس گفتم : یا ابوالفضل ...
21 خرداد 1393

واکسن یکسالگی

پس از جنگیدن با مریضی و خوب شدنت، خدارو شکر بالاخره بعد از 12 روز تاخیر در تاریخ 93/03/12 به همراه مامان جون و باباجون رفتیم مرکز بهداشت و واکسن رو زدیم شما اولش یه خورده بی تابی کردی ولی بعد تو ماشین یادت رفت و بازی کردی خداروشکر همون طور که خانمه گفت واکسن یکسالگی بی دردسرترین واکسن بود و شما اصلا نه درد داشتی نه تب کردی البته به لطف خدا  
21 خرداد 1393

فدای قدم هات

مهربان کسرایم   گلِ خوشبوی من بالاخره اولین قدم های کوچولوت رو در تاریخ 93/03/11 برداشتی و من و بابا رو غرق در لذت و شادی کردی امّیدِ مادر. فدای قدم هات جانِ مادر فقط خدا میدونه تا چه اندازه شاد بودم و احساس غرور کردم از اینکه مردِ کوچولوی من بالاخره تونست روی پاهای خودش بایسته... گلکم از خدا میخوام که همیشه قدمهات رو محکم، پر از صلابت مردانگی و سرشار از اطمینان برداری و همیشه به سمت بهترین ها گام برداری بزرگ مردِ کوچولوی من
21 خرداد 1393

عکس های تولد

اینم از تنها کیکی که توی قنادی مونده بود ( بازم کیک داشت ولی روش نوشته های دیگه بود فقط این کی بود که تولدت میارک داشت) شمع های روش هم فوت کردی و اینجا دیگه از رو کیک برداشتیم     کسرا و یسنای عزیزم     پدربزرگی های مهربووون ( از راست- بابای خودم - کسراجون-بابای باباسعید)     اینم مادربزرگی ها و پدربزرگی های آقا کسرا و خودم     اینجا هم یه عکس دسته جمعی ( عمه فروغ و یسنا جوجو و بابای یسناجون- اونی هم که اون پشته عمه الهامِ که جاش نشد :) و بابا سعید)     اینم یه عکس خانوادگی     مادر و پدرِ مهربو...
2 خرداد 1393

تب و اسهال لعنتی

پسرم دیشب تو مهمونی شما همش بی حال بودی و اصلا بازی نمی کردی فقط به من چسبیده بودی و یه لحظه از بغلم پایین نمیومدی هرچی یسناجون میومد باهات بازی کنه ولی تو برمیگشتی و میومدی بغلِ من وقتی به تنت دست زدم دیدم داغی به بابا سعید گفتم رفت از بالا تب سنجت رو آورد وقتی گذاشت دیدیم باه ای دادِ بیداد که شما تب داری دیگه بهت قطره استامینوفن دادم و دست و صورت و پاهات رو مدام آب میزدم ولی شما حسابی بی حال و بی رمق بودی بمیرم واست که حسابی آروم بودی و دیگه از اون شیطنت ها و وروجک بازیات خبری نبود دیشب تا صبح هم هر 4 ساعت بهت قطره استامینوفن میدم و دست و پاهاهت و میشورم ولی متاسفانه اسهال هم گرفتی خودم حدس میزنم بخاطر دندوناته ...
2 خرداد 1393

تولد دورِ همی

پنج شنبه یعنی دیروز تشییع جنازه ی خاله جون بود و باباجون و مامان جون که هنوز مشکی شون رو بخاطر فوت عموی عزیزم از تن درنیاورده بودن متاسفانه دوباره عزادار شدن و به مراسم تشییع خاله ی خوبمون رفتن. بابای خوبم بهت تسلیت میگم و از خدا میخوام که انشالا شما سالم باشی و سایه ات سالیانِ سال بالای سر ما باشه. اما عصر از اونجایی که همینجور غصه ام گرفته بود و ناراحت بودم یعنی یه جورایی تو ذوقم خورده بود که همه ی برنامه هام به هم خوردن تو اتاق زدم زیر گریه آخه خیلی ناراحت بودم دلم گرفته بود حسابی، البته بگما همش بخاطر تولد نبودااا آخه این بابا سعیدت هم یه خورده رو اعصابم راه رفت و ناراحتم کرد و این شد که همه چی دست به دست هم داد تا این بغض لع...
2 خرداد 1393