کسراکسرا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

کسرا**عشقــــی بی انتهــــــــــا

اولین ملاقات گرم من و پسری

آرام جانم کسرا جانم، لحظه ای که از ریکاوری منو به بخش منتقل کردن تو اتاق شما تو بغل مامان جونی بودی و مادر (مامان بابایی)هم کنارت بودن تا منو دیدن بهم تبریک گفتن و خانم پرستار شما رو آورد پیش من و نحوه ی صحیح شیر دادن رو آموزش داد بعد واسه اولین بار من شیر خوردن شمارو حس کردم وای که چه حس زیبایی بود**** وقتی که اونقدر محکم و تند تند شیر میخوردی بهترین لحظه زندگیم بود اینکه من و تو اینقدر بهم نزدیک بودیم و حالا دیگه هیچ چیزی ما رو از هم جدا نمیکرد چند لحظه ای گذشت که بعدش باباسعیدهم اومد پیشمونو در حالیکه میخندید و خوشحالی از چشماش می بارید منو شما رو بوسید  و ازمون عکس گرفت و باباجونی هم جعبه شیرینی دستش بود و به ه...
20 فروردين 1393

روز موعود

بالاخره انتظار مامانی به پایان رسید پسرم نمیدونی چه حسی داشتم،یعنی اصلا قابل توصیف نیست، صبح 31 اردیبهشت با بابایی و مامان جونی به سمت بیمارستان حرکت کردیم البته قبلش آخرین عکسای یادگاریو با بابایی تو حیاط خونه مامان جون اینا انداختیم که بعدا میزارم عکساشو اینم عکس مامان و بابا تقریبا 3 ساعت قبل از بدنیا اومدن شما   دل تو دلم نبود، لگد زدنات بیشتر شده بود ورووجکم انگار خودتم میدونستی که دیگه امروز قراره از اون جای تنگ و تاریک بیای بیرون تو بغل نرم و گرم مامانی بخوابی حسابی گرسنه بودم آخه از شب قبلش هیچی نخورده بودم وقتی رفتیم بیمارستان کوثر ،منو چند تا مامانیه مهربون دیگه که اوناهم نی نی هاشون مثل شما...
20 فروردين 1393

اتاق عمل

خانم پرستار یه روپوش آبی واسم آورد پوشیدم با مامان جون و خانم پرستار از اتاق آمادگی اومدیم بیرون و رفتیم به سمت اتاق عمل تو راهرو باباتو دیدم تا مارو دید از رو صندلی بلند شد و اومد سمت ما بعد با دوربینش یه عکس از در اتاق عمل از من و شما گرفت  بعدش همو بوسیدیم و از بابایی و مامان جون جدا شدم و با خانم پرستار رفتیم به سمت اتاق عمل تا قبل ازاینکه صدام بزنن رو یه صندلی نشستم و شروع کردم به دعا کردن واسه تک تک کسایی که التماس دعا ازم داشتن داشتم همینجوری دعا میخوندم که خانم پرستار صدام کردو بالاخره رفتم تو اتاق عمل اونجا چند تا پرستار با دوتا آقا که بعدا فهمیدم متخصص بیهوشی بودند اونجا بودند پرستار بهم گفت بشین رو تخت و من ار...
19 اسفند 1392

ترخیص از بیمارستان و تلخ ترین خاطره ی اون روزها

قند عسلم چهارشنبه یعنی 1/03/92 روزی که باید هردو مرخص میشدیم در کمال ناباوری وقتی که دکتر کشیک صبح اومد معاینت کنه ناگهان گفت که شما قندت پایینه و هرچه سریعتر باید تو بخش N I C U نوزادان بستری بشی. اون لحظه بود که انگار تمام دنیا رو سر من و مامان جون خراب شد و تمام خستگی اون 9 ماه تو دلمون موند و بعدش به شکل گلوله های اشک از چشمامون سرازیر شد هرچی از بزرگی بغض و اندوهی که اون لحظه تو دلم بود واست بگم بازم کمه،فقط اشک میریختم فقط اشک میریختم و خدا رو صدا میزدم ازش میپرسیدم خدایا چرا من ؟؟ آخه چرا بچه من؟؟چرا بین این همه بچه باید بچه من اینجوری شه؟ همه ی مامان هایی که روز قبل با من نی نی شون بدنیا اومده بود داشتن خوشحال با...
17 اسفند 1392

روزهای پایانی انتظار

ماه من نفسم، بالاخره پس از گذشت یکماه از بازنشستگیم(اردیبهشت ماه)، مامانی حسابی تپلی شده بود،شما هم دیگه واسه اومدن پیش ما آماده ی آماده بودی البته خانم دکتری مهربون روز تولدتو 11 خرداد اعلام کرده بود اما از اونجایی که شما سزارینی بودی ما 11 روز از این انتظار سخت رو پیچوندیم و قرارشد مامانی بره بیمارستان و واسه 31 اردیبهشت ثبت نام کنه. یادمه آخرین بار که با مامان جونی رفتیم دکتر خانم دکتر سونو کرد و گفت همه چی عالیه منم که 16 کیلو وزن اضافه کرده بودم بهم گفت دیگه بسه مواظب باش که دیگه تو این هفته آخر اصلا وزن اضاف نکنی منو بگی همونجا نمیدونستم از خجالت چی بگم ولی همین حرف خانم دکتر باعث شد که روز عمل 2 کیلو کم کرده بودم ...
14 اسفند 1392
1