روز موعود
بالاخره انتظار مامانی به پایان رسید
پسرم نمیدونی چه حسی داشتم،یعنی اصلا قابل توصیف نیست، صبح 31 اردیبهشت با بابایی و مامان جونی به سمت بیمارستان حرکت کردیم البته قبلش آخرین عکسای یادگاریو با بابایی تو حیاط خونه مامان جون اینا انداختیم که بعدا میزارم عکساشو
اینم عکس مامان و بابا تقریبا 3 ساعت قبل از بدنیا اومدن شما
دل تو دلم نبود، لگد زدنات بیشتر شده بود
ورووجکم انگار خودتم میدونستی که دیگه امروز قراره از اون جای تنگ و تاریک بیای بیرون تو بغل نرم و گرم مامانی بخوابی
حسابی گرسنه بودم آخه از شب قبلش هیچی نخورده بودم
وقتی رفتیم بیمارستان کوثر،منو چند تا مامانیه مهربون دیگه که اوناهم نی نی هاشون مثل شما قراربود بدنیا بیان مارو بردن اتاق آمادگی قبل از عمل
لباسهای مخصوص اتاق عمل و کلاه و دمپایی بهمون دادن و پوشیدیم و واسه بار آخر صدای قلبتو خانم پرستارچک کرد
ای جون دلم،قربون اون تپش های قلبت برم که تند تر از همیشه میزد میدونم مامانی تو هم میدونستی که تا چند دقیقه دیگه قرار بود همو ببینیم
وای که چه لحظه هایی بود
مامان جون که یه تسبیح تو دستش بود و همرام بود و همش دعا میخوند و صلوات میفرستاد موبایلشم مدام پشت سر هم زنگ میخورد همه فامیل مخصوصا مادربزرگی و خاله جونت هی زنگ میزدن و احوال من و شما رو میپرسیدن خلاصه تو ون لحظات فقط باید یه نفر میاوردیم که تلفن جواب بده
و از همه مهم تر، باباته عزیزم میخوام از بابات بگم واست،کسرا جون بابایی خیلی مرد گلیه خیلی مهربونه امیدوارم که تو هم مثل بابات بشی که مطمئنم میشی چون من با داشتن بابات خوشبخت ترین زن عالمم،بابایی تو این 9 ماه خیلی حواسش به من و شما بود حسابی مراقبمون بود
اون روز هم منتظر تو راهرو بیمارستان نشسته بود و فقط دعا میکرد واسه سلامتی شما و سلامتی من
میدونم که خیلی استرس داشت و لی هروقت بهش نگاه میکردم با یه لبخند آروم بهم اطمینان میداد و ازم میخواست که آروم باشم
خدایا بخاطر داشتنش ممنونم ازت، سعیدم عاشقتم، تمام وجودمی،هر نفسم به عشق بودن با تو و پسرمونه
خوب برگردیم به بحث خودمون،ساعت 8 بود که رسیدیم بیمارستان،بالاخره بعد از انجام یه سری مراحل و تکمیل پرونده و امضاء رضایت بابایی واسه عمل ساعت ٠٩:٢٠ منو صدا زدن که برم اتاق عمل (بقیه تو پست بعدی)