کسراکسرا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

کسرا**عشقــــی بی انتهــــــــــا

روز موعود

1393/1/20 8:50
نویسنده : مامان یاسی
167 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره انتظار مامانی به پایان رسیدهورا

پسرم نمیدونی چه حسی داشتم،یعنی اصلا قابل توصیف نیست، صبح 31 اردیبهشت با بابایی و مامان جونی به سمت بیمارستان حرکت کردیم البته قبلش آخرین عکسای یادگاریو با بابایی تو حیاط خونه مامان جون اینا انداختیم که بعدا میزارم عکساشوچشمک

اینم عکس مامان و بابا تقریبا 3 ساعت قبل از بدنیا اومدن شماماچ

 

دل تو دلم نبود، لگد زدنات بیشتر شده بودچشمک

ورووجکم انگار خودتم میدونستی که دیگه امروز قراره از اون جای تنگ و تاریک بیای بیرون تو بغل نرم و گرم مامانی بخوابیماچ

حسابی گرسنه بودم آخه از شب قبلش هیچی نخورده بودمخوشمزه

وقتی رفتیم بیمارستان کوثر،منو چند تا مامانیه مهربون دیگه که اوناهم نی نی هاشون مثل شما قراربود بدنیا بیان مارو بردن اتاق آمادگی قبل از عملاوه

لباسهای مخصوص اتاق عمل و کلاه و دمپایی بهمون دادن و پوشیدیم و واسه بار آخر صدای قلبتو خانم پرستارچک کرد

ای جون دلم،قربون اون تپش های قلبت برم که تند تر از همیشه میزدقلب میدونم مامانی تو هم میدونستی که تا چند دقیقه دیگه قرار بود همو ببینیمبغل

وای که چه لحظه هایی بوداوه

مامان جون که یه تسبیح تو دستش بود و همرام بود و همش دعا میخوند و صلوات میفرستاد موبایلشم مدام پشت سر هم زنگ میخورد همه فامیل مخصوصا مادربزرگی و خاله جونت هی زنگ میزدن و احوال من و شما رو میپرسیدن خلاصه تو ون لحظات فقط باید یه نفر میاوردیم که تلفن جواب بدهابله

و از همه مهم تر، باباته عزیزم میخوام از بابات بگم واست،کسرا جون بابایی خیلی مرد گلیه خیلی مهربونه امیدوارم که تو هم مثل بابات بشی که مطمئنم میشی چون من با داشتن بابات خوشبخت ترین زن عالمماز خود راضی،بابایی تو این 9 ماه خیلی حواسش به من و شما بود حسابی مراقبمون بودقلب

اون روز هم منتظر تو راهرو بیمارستان نشسته بود و فقط دعا میکرد واسه سلامتی شما و سلامتی منخیال باطل

میدونم که خیلی استرس داشت و لی هروقت بهش نگاه میکردم با یه لبخند آروم بهم اطمینان میداد و ازم میخواست که آروم باشملبخند

خدایا بخاطر داشتنش ممنونم ازت، سعیدم عاشقتم، تمام وجودمی،هر نفسم به عشق بودن با تو و پسرمونهقلب

خوب برگردیم به بحث خودمون،ساعت 8 بود که رسیدیم بیمارستان،بالاخره بعد از انجام یه سری مراحل و تکمیل پرونده و امضاء رضایت بابایی واسه عمل ساعت ٠٩:٢٠ منو صدا زدن که برم اتاق عمل (بقیه تو پست بعدی)هورا

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)