کسراکسرا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

کسرا**عشقــــی بی انتهــــــــــا

اتاق عمل

1392/12/19 23:56
نویسنده : مامان یاسی
187 بازدید
اشتراک گذاری

خانم پرستار یه روپوش آبی واسم آورد پوشیدم با مامان جون و خانم پرستار از اتاق آمادگی اومدیم بیرون و رفتیم به سمت اتاق عملهورا

تو راهرو باباتو دیدم تا مارو دید از رو صندلی بلند شد و اومد سمت ما بعد با دوربینش یه عکس از در اتاق عمل از من و شما گرفت  بعدش همو بوسیدیم ماچو از بابایی و مامان جون جدا شدم و با خانم پرستار رفتیم به سمت اتاق عمل

تا قبل ازاینکه صدام بزنن رو یه صندلی نشستم و شروع کردم به دعا کردن واسه تک تک کسایی که التماس دعا ازم داشتن داشتم همینجوری دعا میخوندم که خانم پرستار صدام کردو بالاخره رفتم تو اتاق عمل

اونجا چند تا پرستار با دوتا آقا که بعدا فهمیدم متخصص بیهوشی بودند اونجا بودند پرستار بهم گفت بشین رو تخت و من اروم نشتستم بعد دکتر بیهوشی باهام سلام احوالپرسی کردهمینجور که ازم سوال میپرسید که نی نیت پسره یا دختر آروم آمپول بی حسی رو تو کمرم فرو کرد و گفت سریع بخواب

یکی دو دقیقه بعدکم کم بدنم داغ شد و پاهام سنگین شدند دیگه خیلی متوجه نمیشدم چون سرم پایین بود فقط حالت تهوع داشتم به دستیار بیهوشیه که کنارم نشسته بود گفتم آقا من حالت تهوع دارم یه پارچه گذاشت کنار دهنم و بهم گفت کاملا راحت باش هیچ مشکلی نداره

یه پارچه سبز کشیدن جلوممو اونموقع فهمیدم که میخوان عمل رو شروع کنن یه 5 دقیقه ای که گذشت از پرستاره پرسیدم خانم دکترم اومده؟ دستیار بیهوشیه خندید و گفت خانم نی نیت بدنیا اومد تازه تو میپرسی خان دکتر اومده یا نه

من که صدای تو رونشنیده بودم باورم نشد گفتم بچم کو؟میخوام بچمو ببینم میخوام خانم دکتروببینم،خانم دکترگفت بچتو بردن اتاق بغل که تست آپگار ازش بگیرن بعدشم خودش اومد بالاسرموگفت میخواستی منوببینی؟چیکارم داری؟من اینجام!

من گفتم هیچی فقط میخواستم بگم خسته نباشید

همشون زدن زیرخنده

توهمون لحظه بود که تورودرحالیکه یه لحاف بافتنی قرمز خوشرنگ دورت پیچیده بودن و یه کلاه قرمز هم سرت بود آوردن گفتن بیا اینم پسرت!!منو بگی فقط گریه میکردم و قربون صدقت میرفتم همش اشک شوق میریختم و بلند بلند میگفتم خدایا شکرت خدایا شکرت که بچم سالمه و میبوسیدمت

خانم دکتری گفت اینم آقا پسرت صحیح و سالمه خداروشکر 3/200 هم وزنشه بعدشم تورو ازم جداکردن و بردنت پیش مامان جونی و بابایی

منو هم بردن اتاق ریکاوری

بعد از یکساعت که تو ریکاوری بودم کم کم تونستم پاهامو تکون بدم و منتقلم کردن تو بخش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)