کسراکسرا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

کسرا**عشقــــی بی انتهــــــــــا

فروردین و خداحافظی با کار

کسرا جون بالاخره شما 8 ماهه شدی و مامانی حسابی کار کردن واسش سخت شده بود دکتر هم همش هشدار می داد که چون محل کارت پله داره دیگه نباید بری سرکار و این ماه آخرو باید استراحت کنی خلاصه بعد از تعطیلات عید برگشتیم سرکار  و تا آخر فروردین که 8 ماهگی شما تموم شد به هر سختی بود کار رو چسبیدیم اما دیگه آخر فروردین با همکارا خداحافظی کردم و قرار شد به مدت 6 ماه بازنشست بشم روز خوبی بود یادش بخیر مدیرم رفت شیرینی خرید و با بچه ها جاتون سبز خوردیم و بعدش من ازشون خداحافظی کردم و همه واسم کلی آرزوهای خوب کردن که انشالا تو صحیح و سلامت به دنیا بیای و دل هممونو شاد کنی خلاصه اینجوری شد که من و شما یک ماه آخر این انتظار شیرین رو ...
20 اسفند 1392

پله و حاملگی

گل پسرم توی اون دوران سخت انتظار و حاملگی وحشتناک از پله بالا رفتن واسم شده بود یه کابوس وحشتناک حالا جونم واست بگه که مامانی هر روز مجبور بود 36 تا پله (خونمون) و 48 تا پله ( محل کارم ) رو میرفتم و برمیگشتم یعنی 2 برابرش کن دکترت ( خانم دکتر شهره رستم صولت ) بهم اخطار داده بود که بالا و پایین نکنم وگرنه زایمان زودرس میاد سراغم ولی خوب ... مگه میشد سرکار نرفت ؟؟   خداروشکر که شما سر وقت خودت بدنیا اومدی و اجازه دادی مامانی مثل یه مرد تا آخر 8 ماهگی سرکار بره ...
20 اسفند 1392

عید 92 و سال تحویل تو شکم مامانی

کسرا جونم گفتنی زیاد داشتم که از دوران بارداری واست بنویسم پسر قشنگم ولی مامان چون از حوصله اینجا خارجه فاکتور میگیرمو میرسیم به عید 92 پسر گلم امسال عید اولین عید زندگی مشترک من و بابا بود که خوشبختانه توی همین اولین عید هم شما با ما بودی ( از بس عجله داشتی وروجکم )، منتها تو شکم مامانی بودی و فقط من بودم که متوجه شیطونیات میشدم قربون اون لگد زدنا و سکسکه کردنات بشه مامان البته بابایی هم از بس که شما رو دوست داشت مدام لگد زدنات و چک می کرد شما عید امسال 7 ماه بود که تو شکم مامانی بودی پسرم و تا اومدنت تنها دو ماه دیگه باید صبر میکردیم خلاصه بهترین عیدیمو امسال از خدا گرفتم ، دو تا فرشته رو خدا یکجا بهم بخشید اولی ...
20 اسفند 1392

ویار و حالت تهوع شدید

نازنینم پسر قشنگم ما چون یه خورده دیر تصمیم به ایجاد وبلاگ گرفتیم حالا کل مطالب تلنبار شدن رو سر هم و منم چون دوست ندارم چیزی از قلم بمونه بنابراین از هر دورانی یه خورده کوچولو واست مینویسم تا زودتر برسیم به دنیای با تو بودن و حوصله ی خاله ها رو سر نبریم جونم واست بگه که وقتی شما تو دل مامانی بودی هر روز که یواش یواش بزرگتر میشدی مامانی هم یواش یواش ویار و حالت تهوعش بیشتر میشد جوری که اصلا نمیتونستم غذا بخورم و حتی چند کیلو وزن کم کردم فقط خدا و بابا سعید و مامان جون و باباجون میدونن که من تو این مدت چی میکشیدم هر روز صبح زود باید با بابایی میرفتیم سرکار اما...تا میخواستم از رختخواب بیدار شم شما شیطونی میکردی و من باید میدود...
20 اسفند 1392

اولین عیدی مامانی و سیسمونی آقا کسرا

دنیای قشنگم،کسرا جان امسال اولین سال زندگی مشترک مامان و بابا بود واسه همین طبق رسم و رسوم مامان جون و باباجون زحمت کشیدن و واسه مامانی عیدی خریدن که اتفاقا عیدی مامانی متقارن شد با مراسم سیسمونی آوردن واسه شما کوچولوی ناز که 7 ماه بود تو دل مامانیت بودی آخه مامان جون میگفت که دوست داره تو 7 ماهگی سیسمونیتو بیاره و بچینن.خلاصه حسابی مامان جون و باباجون تو زحمت افتادن ما رو شرمنده کردن هم عیدی واسه من هم سیسمونی واسه شما زحمت کشیدن و آوردن(با مادربزرگ و بابابزرگ و مامان نهال جون) اومدن خونمون و کلی کادو خوشکل آوردن که عکساشو بعدا میزارم واست ...
20 اسفند 1392