مادربزرگ، حجکم مقبول
کسرا جان
دیشب مادربزرگِ مهربونت (مادربزرگِ بابا) از زیارت مکه برگشتن به سلامتی و ما و مادر اینا با عمو عبدالله اینا و عمه میهن اینا واسه استقبالشون رفتیم فرودگاه
شما هم کلی تیپ زده بودی و خوشکل کرده بودی ولی از شانس بدِ ما هوا خیلی سرد شده بود ( چون دیروز عصر یه بارون کوچولو اومد ) و باد خیلی سردی میومد واسه همینم ما مجبور شدیم ( من و بابا سعید و شما) تو ماشین منتظر بمونیم و از ماشین پیاده نشدیم
شما هم حسابی اذیت کردی و وقتی داشتی با فرمون ماشین قام قام میکردی یه لحظه سُر خوردی افتادی پایین و حسابی گریه کردی الهی بمیرم واست پسرم اونقدر اون موقعیتت که گیر کرده بودی بین در و فرمون با نمک بود که من و بابایی بجای اینکه شما رو بلند کنیم فقط دست گذاشته بودیم رو دلمون و میخندیدیم
بمیرم واست
خلاصه بعدش پدر جون اومدن تو ماشین و چند تا آهنگ واست گذاشتن و شما هم شروع کردی به نی نای نای کردن
بعدش که مادربزرگی اومدن همه با هم رفتیم خونه عمه میهن اینا و شام اونجا دور هم بودیم که با شیرین کاری ها و بازیگوشی های شما خیلی خوش گذشت و کلی خندیدیم
انشالا که همیشه شادِ شاد باشی قشنگم